دگر روز مهراج گردنفراز


بسی کشتی آورد هر سو فراز

به ایرانیان داد کشتی چو شست


دگر کشتی او با سپه بر نشست

ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد


چو دشتی در آن کوه تازان ز باد

تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل


به حمله بدرد همی زنده پیل

چو پیلی به میدان تک زودیاب


ورا پیلبان با دو میدانش آب

تکش تیز و رفتنش بی دست و پای


نه خوردنش کام و نه خفتنش رای

فزون خم خرطومش از سی کمند


ز دندانش بر پشت ماهی گزند

به رفتن برآورده پر مرغ وار


همی ره به سینه خزیده چو مار

گهی حلقه خرطومش اندر شکم


گهی بسته با گاو و ماهی به هم

یکی دشتش از پیش سیماب رنگ


سراسر چو پولاد بزدوده زنگ

زمینی بمانند گردان سپهر


درو چون در آیینه دیدار چهر

بیابانی آشفته بی سنگ و خاک


مغاکش گهی کوه و گه که مغاک

یکی دشت سیمین بی آتش به جوش


گه آسوده از نعره گه با خروش

بدیدن چنان کابگینه درنگ


ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ

دوان او در آن دشت و راه دراز


گهی شیب تازنده گاهی فراز

گهی چون یکی خانه در ژرف غار


گهی چون دژی از بر کوهسار